دوریت را چه کنم ای سراپا همه راز ؟
ای سرا پا همه ناز ؟
به که گویم غم خویش ؟
به گل پرپر یاس ؟
تو بگو گریه کنم یا نکنم ؟
دوریت را چه کنم ؟
خدای من !
نه آن قدر پاکم که کمکم کنی و نه آن قدر بدم که رهایم کنی …
میان این دو گمم !
هم خود را و هم تو را آزار میدهم …
هر چه قدر تلاش کردم نتوانستم آنی باشم که تو خواستی
امشب بازهم پستچی پیر محله ی ما نیومد..
یا باید خانه مان را عوض کنم..
یا پستچی را …
تو که هر روز برایم نامه می نویسی ، مگه نه . . . ؟
گریه ی آخر شب هایم …
انگار کافی نبوده …
این روز ها …
اول صبح ها هم …
گریه می کنم …
زیاد فرقـــے نڪرده . . .
خود خودشه
فقط اونــے که داره باهاش حرف میزنه
” من ” نیستم . . . !
آنقدر به مردم این زمانه
بی اعتمادم که میترسم
هرگاه از شادی به هوا بپرم
زمین را از زیر پایم بکشند…
دیگر هیچ مزه اى
دلچسب نخواهد بود
من تمام حس چشاییم را
روى لبانت جا گذاشته ام …
ببینمت . . .
گونه هایت خیس اســـت . . .
باز با این رفیق نابابت . . .
نامش چی بود؟
هان!
باران . . .
باز با “باران” قدم زدی ؟
هزار بار گفتم باران رفیق خوبی نیست برای تنهایی ها . . .
همدم خوبی نیست برای درد ها . . .
فقط دلتنگی هایت را خیس و خیس و خیس تر میکنــــــد . . .
یادم می آید گفته بودی ساده و کوتاه نویسی را دوست داری
تقدیم به تو …
ساده و کوتاه تنها همین ۲ کلمه : برگرد ، غمگینم …
پنجره را باز کن و از هوای مطبوع بارانی لذت ببر
خدا را شکر باران ارث پدر هیچکس نیست
شبی باران,شبی آتش
شبی آیینه و سنگم
شبی از زندگی سیرم
شبی با مرگ میجنگم.
تو آتش میشوی بر خرمن تنهای احساسم
تو را در هر نفس میبویم اما….
باز دلتنگم.
تکیــﮧ گـآهَـم بــآش !
میخـوآهَـم سَنـگـینـی نگــآه ایـن مَـردمِ حَـسـود شَهــر را
تـو هـَم حـِـس کنـی ..
ایـن مَـردم نمیتَــوآننـَـد ببیـننَــد دسـت هــآیمـآن تـآ ایـن اَنـدآزه بہم مـی آیَنـد
باید بازیگر شوم ،
آرامش را بازی کنم …
باز باید خنده را به زور بر لبهایم بنشانم …
باز باید مواظب اشک هایم باشم …
باز همان تظاهر همیشگی : ” خوبم … ”
ϰ-†нêmê§ |