دیـوآنـﮧ ےِ روزْهآیـے هَسْتـ ـَم
کـﮧ مِهـربآטּ میشَوے . . .
حَتـّے اَگـ َـرْ نَـدآنمْ چـرآ . . . !
تو در کدام ثانیه می آیی
بگو ساعتها را
در همان لحظه نگاه دارم
میخواهم
سیر تماشایت کنم
دلم یک غریبه می خواهد
بیاید بنشیند فقط سکوت کند
من هـی حرف بزنم
........................
و بزنم و بزنم
تا کمی کم شود از این همه بار
بعد بلند شود و برود
نه نصیحتی نه...............
انگار نه انگار!!
گاه دلتنـــــــگ می شوم دلتنـگتر از تمام دلتنگـــــــــی ها
حسرت ها و باختن ها را می شمارم
وصدای شکستن را
نمیدانم من کدامین امید را ناامید کردم...
وکدام خواهش را نشنیدم
وبه کدام دلتنگی خندیدم
که چنین دلتنگــــــــــــــــم
گاهی دلت میخواد همه بغضهات از توی نگاهت خونده بشن...
میدونی که جسارت گفتن کلمه ها رو نداری...
اما یه نگاه گنگ تحویل میگیری یا جمله ای مثل: چیزی شده؟؟!!!
اونجاست که بغضت رو با لیوان سکوت سر میکشی
و با لبخندی سرد میگی: نه،هیچی ...
نترس اگر هم بخواهم از این دیوانه تر نمی شوم !
گفته بودم بی تو سخت می گذرد ،
بی انصاف ...
حرفم را پس می گیرم ...
بی تو اصلا نمی گذرد !
خسته تر از آنم که به زبان بیاورم ؛
باشد که روزی خودت بفهمی ؛
برای داشتنت چه ها که نکردم ....!!!
مترسک را دار زدند، به جرم دوستی با پرنده…
که مبادا تاراج مزرعه را به بوسه ای فروخته باشد
اینجا “قحطی عاطفه”هاست…
اوایل به نظر می رسید که زندگی بی تو یعنی هیچ …
حالا که رفتی فهمیدم فقط به نظر می رسید …
یعنی میشود روزی برسد که بیایی مرا در آغوش بگیری,
بخواهم از تو گله کنم ، تو بگویی هییییس …
همه کابوس ها تمام شد …
باید برای زمستان کتی گرم بخرم،
با جیب هایی برای دستانم،
تن های تنها،
زود یخ میزنند…
ϰ-†нêmê§ |